شیرین ترین خاطرات تلخ من
سالن رو گذاشته بودن رو سرشون . همه بچه ها دور یک کاغذ که چسپونده بودن به دیوار جمع شده بودن : نفرات اول تا دهم آزمون فیزیک بود . حتی شرکت هم نکردم . خب به من چی ؟ غیر از این نبود که اسم توش نباشه . از اون چند نفری که گریه می کردند، حالم به هم می خورد ؛مگه آدم واسه آزمون گریه می کنه؟ به اون سه چهار نفری ،هم که خوشحال بودن ؛تبریک نگفتم . راستی چرا تبریک نگفتم ؟خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم حسودیم شد . سال دوم دبیرستان بودم ، رشته ی ریاضی . از ریاضی خوشم می اومد . ولی اصلا درس نمی خوندم . بی خیال بودم به نظر خودم که خیلی با استعداد بودم . این رو پدرم هم می گفت . همیشه می گفت : (( مطمئنم یه روزی افتخار بزرگی برام می شی.)) شاید همین حرف ها بود که بیش تر نگرانم می کرد . هیچ امیدی به خودم برای کنکور نداشتم . از سال اول راهنمایی تا آلان ، هیچ وقت تو ردیف کسایی که معلما تو مدرسه صداشون می کردند: خانوم دکتر و خانوم مهندس ، نبودم. همیشه وقتی یکی از دانش آموز رو این جوری صدا می زدن ، حسودیم می شد ؛ چون هیچ وقت منو این جوری صدا نمی زدن – برای همین هم هیچ وقت شهامت این رو نداشتم که طوری درس بخونم که این جوری صدام کنن.