وبلاگ ادبی مرکز فرهنگی هنری دیواندره

داستان عضو مکاتبه ای

جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۱۲ ب.ظ

شیرین ترین خاطرات تلخ من

سالن رو گذاشته بودن رو سرشون . همه بچه ها دور یک کاغذ که چسپونده بودن به دیوار جمع شده بودن : نفرات اول تا دهم آزمون فیزیک بود . حتی شرکت هم نکردم . خب به من چی ؟ غیر از این نبود که اسم توش نباشه . از اون چند نفری که گریه می کردند، حالم به هم می خورد ؛مگه آدم واسه آزمون گریه می کنه؟ به اون سه چهار نفری ،هم که خوشحال بودن ؛تبریک نگفتم . راستی چرا تبریک نگفتم ؟خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم حسودیم شد . سال دوم دبیرستان بودم ، رشته ی ریاضی . از ریاضی خوشم می اومد . ولی اصلا درس نمی خوندم . بی خیال بودم به نظر خودم که خیلی با استعداد بودم . این رو پدرم هم می گفت . همیشه می گفت : (( مطمئنم یه روزی افتخار بزرگی برام می شی.)) شاید همین حرف ها بود که بیش تر نگرانم می کرد . هیچ امیدی به خودم برای کنکور نداشتم . از سال اول راهنمایی تا آلان ، هیچ وقت تو ردیف کسایی که معلما تو مدرسه صداشون می کردند: خانوم دکتر و خانوم مهندس ، نبودم. همیشه وقتی یکی از دانش آموز رو این جوری صدا می زدن ، حسودیم می شد ؛ چون هیچ وقت منو این جوری صدا نمی زدن برای همین هم هیچ وقت شهامت این رو نداشتم که طوری درس بخونم که این جوری صدام کنن.

اون روز وقتی زنگ خورد و رفتیم سر کلاس ، معلم ادبیاتمون به دو نفری که توی کلاسمون بودن و رتبه ی خوبی تو آزمون آورده بودن ، تبریک گفت . بازم حسودیم شد ، حسودی که نه .حسرت می خوردم همیشه تو ذهن خودم از همه بچه ها باهوش تر بودم ولی درس نمی خوندم . دبیرمون گفت که همه مون باید تویه مسابقه مقاله نویسی شرکت کنیم: موضوع مقاله . آرایه های ادبی در کلام مردم عامه و یا اشخاص بزرگ بود. معلممون گفتن که چون مسابقه در سطح کشور برگزار می شه زیاد هم به برنده شدنمون امید وار نیست ولی همه باید شرکت کنن ، چند نفر از بچه ها   گروهی شدن و برنامه ریزی می کردن . منم ترجیح دادم برم هموم کتابخونه که عضو بودم . به اینترنت دسترسی نداشتم . بابامم زیاد خوشش نمی یومد برم کافی نت . بعد از ظهر رفتم کتابخونه.

خانوم صادقی اونجا بود. خیلی گشتم بالاخره اون چیزی رو که می خواستم پیدا کردم . یک کتاب بود با برچسب قرمز که روش نوشته شده بود .

(( آرایه های ادبی در کلام زینب (س) )) تصمیم گرفتم ، همون رو ببرم و رونویسی کنم و خودمو خلاص کنم . وقتی خانوم  صادقی گفت که کتاب های بر چسب قرمز ، امانتی نیستن ، خیلی تو ذوقم خورد . براش توضیح  دادم که چرا لازمش دارم . بالاخره راضی شد . گفت باید حتما تا پس فردا کتاب رو پس بدم . خیلی هم سفارش کرد که کتاب رو خوب نگه دارم.

کتاب رو برداشتم و برگشتم خونه. تو راه همش تو فکر این بودم که اگر یه بلایی سر کتاب بیاد ؛ اون وقت چه خاکی به سرم کنم . قیافه ی خانوم صادقی هم که خودش داستانی بود.

وقتی برگشتم ، مستقیم رفتم طرف اتاقم . یه اتاق کوچولو داشتم . کنار پنجره یه میز چوبی بلند داشتم که پدر بزرگم رام درست کرده بود . وقتی روی صندلی می نشستم ، روی دیوار ، دو طرفم طاقچه هایی بود که پر بود از وسایلی که همه شون رو با سلیقه چیده بودم ؛ تو کمدم پر بود از کتاب های کنکوری که بعضی ها شونو حتی باز هم نکرده بودم . هر کی نمی دونست و اتاقمو می دید . فکر می کرد یه خرخون درجه یکم !

عرض می کردم : رفتم اتاقم و شروع کردم به رونویسی کتاب دستمو بلند کردم تا از روی طاقچه ، خط کش بردارم ، ولی خط کش به چسب بزرگ گیر کرد و چسب هم خورد به جعبه ی گواش های رنگی که اتفاقا درشون رو هم محکم نبسته بودم و همه شون ریختن پایین و کل میز کثیف شد . یادمه اون  موقع  فقط دهنمو باز کردم و نگاه می کردم . کتابم ضایع شده بود؛ حتی قابلیت خوندن هم نداشت . خیلی گریه کردم به این فکر کردم که آلان دوستام ، مقاله ها شون رو به کافی نت و دوست و آشنا سفارش کردن و بی خیال گرفتن خوابیدن . خیلی حالم گرفته بود  ! قیافه ی خانوم صادقی که هرزگاهی جلوی چشمم ظاهر می شد، بیشتر عذابم می داد. هنوزم یادمه که اون روز چقدر گریه کردم . نه فقط به خاطر کتاب ؛ خیلی چیزهای دیگه ای هم اون روز به ذهنم اومدن که بهانه شدن برای اینکه خودمو خالی کنم.

وقتی آروم تر شدم ، تصمیم گرفتم به کتابخونه برم و همه چیز رو بگم . خیلی زود آماده شدم . کتاب جوهری رو تو یه پلاستیک و بعد تو کیفم گذاشتم و سوار تاکسی شدم . وقتی به اونجا رسیدم ، فقط مستخدم اونجا بود ؛ دیر رسیده بودم . بهم گفت که نمازش رو می خونه و در رو می بنده و مشغول نماز خواندن شد.

جلو تر رفتم . روی میز خانوم صادقی ، چند تا کتاب بود که بچه ها تازه پس داده بودن . یه جلد از همون کتاب روی میز بود . همون کتابی که  یکی دو ساعت پیش ، پدرشو در آورده بودم . اونم با برچسب سفید . معلوم بود که چند دقیقه پیش برش گردونده بودن . یه هو فکری به سرم زد ؛ از اون فکرای با حال ! از همون فکرای دقیقه نودی. فقط صدای اکبر آقا بود که می یومد . همیشه نماز عصرش رو تو کتابخونه می خوند و بعد بر می گشت خونه. با صدای بلند نماز می خوند. کتاب رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم . می خواستم برم خونه و برچسب قرمز بزنم به اون کتاب . کتاب جوهری رو هم پرتش بدم به سلامت.

اون موقع ، همین جوری زل زده بودم به میز و فکر می کردم:

اگه بفهمن چه می شه ؟ کاش پول کتابو می دادم و خلاص !

آخه جواب صادقی رو چی بدم ؟ کلی سفارش کتابو کرد........ مگه چی از این دنیا کم می یاد ، ما هم یه خلافی بکنیم.........

هنوز که نرفتی دختر ، بیا برو می خوام در رو ببندم .

تو تاکسی دوباره کتاب ها رو از تو کیفم در آوردم و نگاهشون کردم؛ یکی شون رنگارنگ و جوهری بود و اون یکی تر و تمیز.

برای اینکه عذاب  و جدان نداشته باشم ، هی به خودم می گفتم : مقاله رو که نوشتم ، می رم از همین کتابو پیدا میکنم و می خرم و می دمش به خانوم صادقی . همه چیز رو می گم ، بعد هم یه جوری از دلش در می آورم .

 

کسی خونه نبود . بابام رفته بود مغازه . بقیه هم  مهمونی بودن .همیشه عصر ها خونه مون سوت و کور بود . کیفم رو گذاشتم رو میز آشپز خونه ؛ و برای خودم شربت درست کردم . خوشحال بودم از اینکه بالاخره موفق شدم . این جوری  هم مقاله رو می نوشتم و هم از نگاه غضبناک خانوم صادقی  در امان بودم.

آلان که فکر میکنم آن وقت ها نه اینکه آنقدر ها اعتبارم برام مهم باشه و نه اینکه مسئول کتابخونه آنقدر سختگیر بود ، که روم نشد راستش رو بگم . فکر می کنم بیش تر به خاطر این بود که اعتماد به نفس نداشتم . اونقدر به خاطر نمره هام و وضعیت درس هام با بقیه مقایسه م می کردن و تو ذوقم می زدن که بیش تر از این نمی خواستم از طرف یه مسئول ساده ی کتابخونه ، سرزنش بشم.

عرض می کردم ؛ داشتم شربت نوش جان می کردم که خواستم دوباره همون کتاب تر و تمیز  رو از تو کیفم دربیارم و نگاش کنم و کیف کنم . وقتی زیب کیفم رو باز کردم ، دنیا رو سرم خراب شد ، بدبخت شدم ؛ کتابا رو تو تاکسی جا گذاشتم بودم ؛ بدتر از این نمی شد . تازه برای اولین بار بود که آرزوی مردن کردم . اصلا حوصله نداشتم گریه کنم . ولی یه تصمیمی گرفتم ؛ که دیگه به اون کتابخونه برنگردم و خودموبه اون راه بزنم . جواب تلفن ها شون رو هم ندم . یه تصمیم دیگه هم گرفتم ، که مثل بجه ی آدم بشینم و خودم تحقیق کنم و مقاله رو بنویسم .

یه مقاله درست و حسابی ، چون فقط پونزده روز وقت مونده بود . دو هفته ی تمام روی مقاله کار کردم ، ولی کار کرد ما ! خیلی زحمت کشیدم . آرایه های ادبی را در کلام مردم و ضرب المثل ها ی محلی خودمون پیدا کردم . آنقد از این و آن پرس و جو کردم که همه ی فامیل و همسایه ها خبر داشتن که مقاله می نویسم.

این اولین بار بود که برای کاری که به مدرسه مربوطمی شه ، تا این اندازه انرژی صرف می کردم و تلاش می کردم . برای همین هم زیاد تعجبی نداشت که به عنوان دانش آموز منطقه محروم ، در سطح کشور ، رتبه ی اول شدم . حال میکنین؟ اول شدم . دبیر ادبیاتمون خیلی تشویقم کرد . خیلی ذوق کرده بود. خودش هم باورش نمی شد. بچه های کلاس هم ، باورشون نمی شد . اونا هم خیلی تشویقم کردن و از همون زمان بود که خودمو باور کردم و پی بردم که : آره دایی ؛ ماهم یه کسی هستیم واسه خودمون . از همون زمان بود که خوب درس خوندم . دوسال تمام زحمت کشیدم و بالاخره رتبه ی 326 کنکور شدم . باورم نمی شد که منم جزو اون بچه هایی هستم که عکسشون رو دور میدان شهر نصب کردن. منم مثل بابام خیلی ذوقی هستم و هر بار که با پدرم سوار ماشین می شدیم و به خرید می رفتیم به عکس خودم ؛ به عکس (( مریلا اسکندری )) نگاه می کردم و کیف می کردم . الان که به اون زمان ها برمی گردم ، خندم می گیره.

حالا دانشجوی ارشد هستم . یکی از همین روزها داشتیم اسباب کشی می کردیم . بابام خونه خریده بود . من از اسباب کشی خوشم نمی یومد. گفتم فقط اتاق خودمو جمع می کنم.

موقع جمع کردن وسایل کلی خاطره برام  زنده شد . دو تا کتاب رو هم پیدا کردم ؛ یه کتاب جوهری و یه کتاب تمیز.

وقتی چششمم به کتاب ها افتاد ؛ تصمیم گرفتم بعد از هفت سال به همون کتابخانه برم و کتاب تمییز رو پس بدم . همین کار رو هم کردم . مسئول کتابخونه عوض شده بود . به مسئول جدید گفتم که از خیلی سال پیش ، فراموش کرده بودم که این کتاب رو پس بدم.                                                                            پایان

                                            نگار پور ستاره _سوم دبیرستان
  • فاطمه صالحی پور

نظرات  (۱)

  • فاطمه خداکرم زاده
  • عالی بود.من از این متن خیلی خوشم اومد وواقعا به نوجوانی مانند تو افتخار میکنم.واقعا مرسی.عالییییییییییییییییییییییییییییییی.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی