داستان عضو مکاتبه ای
شیرین ترین خاطرات تلخ من
سالن رو گذاشته بودن رو سرشون . همه بچه ها دور یک کاغذ که چسپونده بودن به دیوار جمع شده بودن : نفرات اول تا دهم آزمون فیزیک بود . حتی شرکت هم نکردم . خب به من چی ؟ غیر از این نبود که اسم توش نباشه . از اون چند نفری که گریه می کردند، حالم به هم می خورد ؛مگه آدم واسه آزمون گریه می کنه؟ به اون سه چهار نفری ،هم که خوشحال بودن ؛تبریک نگفتم . راستی چرا تبریک نگفتم ؟خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم حسودیم شد . سال دوم دبیرستان بودم ، رشته ی ریاضی . از ریاضی خوشم می اومد . ولی اصلا درس نمی خوندم . بی خیال بودم به نظر خودم که خیلی با استعداد بودم . این رو پدرم هم می گفت . همیشه می گفت : (( مطمئنم یه روزی افتخار بزرگی برام می شی.)) شاید همین حرف ها بود که بیش تر نگرانم می کرد . هیچ امیدی به خودم برای کنکور نداشتم . از سال اول راهنمایی تا آلان ، هیچ وقت تو ردیف کسایی که معلما تو مدرسه صداشون می کردند: خانوم دکتر و خانوم مهندس ، نبودم. همیشه وقتی یکی از دانش آموز رو این جوری صدا می زدن ، حسودیم می شد ؛ چون هیچ وقت منو این جوری صدا نمی زدن – برای همین هم هیچ وقت شهامت این رو نداشتم که طوری درس بخونم که این جوری صدام کنن.
اون روز وقتی زنگ خورد و رفتیم سر کلاس ، معلم ادبیاتمون به دو نفری که توی کلاسمون بودن و رتبه ی خوبی تو آزمون آورده بودن ، تبریک گفت . بازم حسودیم شد ، حسودی که نه .حسرت می خوردم همیشه تو ذهن خودم از همه بچه ها باهوش تر بودم ولی درس نمی خوندم . دبیرمون گفت که همه مون باید تویه مسابقه مقاله نویسی شرکت کنیم: موضوع مقاله . آرایه های ادبی در کلام مردم عامه و یا اشخاص بزرگ بود. معلممون گفتن که چون مسابقه در سطح کشور برگزار می شه زیاد هم به برنده شدنمون امید وار نیست ولی همه باید شرکت کنن ، چند نفر از بچه ها گروهی شدن و برنامه ریزی می کردن . منم ترجیح دادم برم هموم کتابخونه که عضو بودم . به اینترنت دسترسی نداشتم . بابامم زیاد خوشش نمی یومد برم کافی نت . بعد از ظهر رفتم کتابخونه.
خانوم صادقی اونجا بود. خیلی گشتم بالاخره اون چیزی رو که می خواستم پیدا کردم . یک کتاب بود با برچسب قرمز که روش نوشته شده بود .
(( آرایه های ادبی در کلام زینب (س) )) تصمیم گرفتم ، همون رو ببرم و رونویسی کنم و خودمو خلاص کنم . وقتی خانوم صادقی گفت که کتاب های بر چسب قرمز ، امانتی نیستن ، خیلی تو ذوقم خورد . براش توضیح دادم که چرا لازمش دارم . بالاخره راضی شد . گفت باید حتما تا پس فردا کتاب رو پس بدم . خیلی هم سفارش کرد که کتاب رو خوب نگه دارم.
کتاب رو برداشتم و برگشتم خونه. تو راه همش تو فکر این بودم که اگر یه بلایی سر کتاب بیاد ؛ اون وقت چه خاکی به سرم کنم . قیافه ی خانوم صادقی هم که خودش داستانی بود.
وقتی برگشتم ، مستقیم رفتم طرف اتاقم . یه اتاق کوچولو داشتم . کنار پنجره یه میز چوبی بلند داشتم که پدر بزرگم رام درست کرده بود . وقتی روی صندلی می نشستم ، روی دیوار ، دو طرفم طاقچه هایی بود که پر بود از وسایلی که همه شون رو با سلیقه چیده بودم ؛ تو کمدم پر بود از کتاب های کنکوری که بعضی ها شونو حتی باز هم نکرده بودم . هر کی نمی دونست و اتاقمو می دید . فکر می کرد یه خرخون درجه یکم !
عرض می کردم : رفتم اتاقم و شروع کردم به رونویسی کتاب دستمو بلند کردم تا از روی طاقچه ، خط کش بردارم ، ولی خط کش به چسب بزرگ گیر کرد و چسب هم خورد به جعبه ی گواش های رنگی که اتفاقا درشون رو هم محکم نبسته بودم و همه شون ریختن پایین و کل میز کثیف شد . یادمه اون موقع فقط دهنمو باز کردم و نگاه می کردم . کتابم ضایع شده بود؛ حتی قابلیت خوندن هم نداشت . خیلی گریه کردم به این فکر کردم که آلان دوستام ، مقاله ها شون رو به کافی نت و دوست و آشنا سفارش کردن و بی خیال گرفتن خوابیدن . خیلی حالم گرفته بود ! قیافه ی خانوم صادقی که هرزگاهی جلوی چشمم ظاهر می شد، بیشتر عذابم می داد. هنوزم یادمه که اون روز چقدر گریه کردم . نه فقط به خاطر کتاب ؛ خیلی چیزهای دیگه ای هم اون روز به ذهنم اومدن که بهانه شدن برای اینکه خودمو خالی کنم.
وقتی آروم تر شدم ، تصمیم گرفتم به کتابخونه برم و همه چیز رو بگم . خیلی زود آماده شدم . کتاب جوهری رو تو یه پلاستیک و بعد تو کیفم گذاشتم و سوار تاکسی شدم . وقتی به اونجا رسیدم ، فقط مستخدم اونجا بود ؛ دیر رسیده بودم . بهم گفت که نمازش رو می خونه و در رو می بنده و مشغول نماز خواندن شد.
جلو تر رفتم . روی میز خانوم صادقی ، چند تا کتاب بود که بچه ها تازه پس داده بودن . یه جلد از همون کتاب روی میز بود . همون کتابی که یکی دو ساعت پیش ، پدرشو در آورده بودم . اونم با برچسب سفید . معلوم بود که چند دقیقه پیش برش گردونده بودن . یه هو فکری به سرم زد ؛ از اون فکرای با حال ! از همون فکرای دقیقه نودی. فقط صدای اکبر آقا بود که می یومد . همیشه نماز عصرش رو تو کتابخونه می خوند و بعد بر می گشت خونه. با صدای بلند نماز می خوند. کتاب رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم . می خواستم برم خونه و برچسب قرمز بزنم به اون کتاب . کتاب جوهری رو هم پرتش بدم به سلامت.
اون موقع ، همین جوری زل زده بودم به میز و فکر می کردم:
اگه بفهمن چه می شه ؟ کاش پول کتابو می دادم و خلاص !
آخه جواب صادقی رو چی بدم ؟ کلی سفارش کتابو کرد........ مگه چی از این دنیا کم می یاد ، ما هم یه خلافی بکنیم.........
هنوز که نرفتی دختر ، بیا برو می خوام در رو ببندم .
تو تاکسی دوباره کتاب ها رو از تو کیفم در آوردم و نگاهشون کردم؛ یکی شون رنگارنگ و جوهری بود و اون یکی تر و تمیز.
برای اینکه عذاب و جدان نداشته باشم ، هی به خودم می گفتم : مقاله رو که نوشتم ، می رم از همین کتابو پیدا میکنم و می خرم و می دمش به خانوم صادقی . همه چیز رو می گم ، بعد هم یه جوری از دلش در می آورم .
کسی خونه نبود . بابام رفته بود مغازه . بقیه هم مهمونی بودن .همیشه عصر ها خونه مون سوت و کور بود . کیفم رو گذاشتم رو میز آشپز خونه ؛ و برای خودم شربت درست کردم . خوشحال بودم از اینکه بالاخره موفق شدم . این جوری هم مقاله رو می نوشتم و هم از نگاه غضبناک خانوم صادقی در امان بودم.
آلان که فکر میکنم آن وقت ها نه اینکه آنقدر ها اعتبارم برام مهم باشه و نه اینکه مسئول کتابخونه آنقدر سختگیر بود ، که روم نشد راستش رو بگم . فکر می کنم بیش تر به خاطر این بود که اعتماد به نفس نداشتم . اونقدر به خاطر نمره هام و وضعیت درس هام با بقیه مقایسه م می کردن و تو ذوقم می زدن که بیش تر از این نمی خواستم از طرف یه مسئول ساده ی کتابخونه ، سرزنش بشم.
عرض می کردم ؛ داشتم شربت نوش جان می کردم که خواستم دوباره همون کتاب تر و تمیز رو از تو کیفم دربیارم و نگاش کنم و کیف کنم . وقتی زیب کیفم رو باز کردم ، دنیا رو سرم خراب شد ، بدبخت شدم ؛ کتابا رو تو تاکسی جا گذاشتم بودم ؛ بدتر از این نمی شد . تازه برای اولین بار بود که آرزوی مردن کردم . اصلا حوصله نداشتم گریه کنم . ولی یه تصمیمی گرفتم ؛ که دیگه به اون کتابخونه برنگردم و خودموبه اون راه بزنم . جواب تلفن ها شون رو هم ندم . یه تصمیم دیگه هم گرفتم ، که مثل بجه ی آدم بشینم و خودم تحقیق کنم و مقاله رو بنویسم .
یه مقاله درست و حسابی ، چون فقط پونزده روز وقت مونده بود . دو هفته ی تمام روی مقاله کار کردم ، ولی کار کرد ما ! خیلی زحمت کشیدم . آرایه های ادبی را در کلام مردم و ضرب المثل ها ی محلی خودمون پیدا کردم . آنقد از این و آن پرس و جو کردم که همه ی فامیل و همسایه ها خبر داشتن که مقاله می نویسم.
این اولین بار بود که برای کاری که به مدرسه مربوطمی شه ، تا این اندازه انرژی صرف می کردم و تلاش می کردم . برای همین هم زیاد تعجبی نداشت که به عنوان دانش آموز منطقه محروم ، در سطح کشور ، رتبه ی اول شدم . حال میکنین؟ اول شدم . دبیر ادبیاتمون خیلی تشویقم کرد . خیلی ذوق کرده بود. خودش هم باورش نمی شد. بچه های کلاس هم ، باورشون نمی شد . اونا هم خیلی تشویقم کردن و از همون زمان بود که خودمو باور کردم و پی بردم که : آره دایی ؛ ماهم یه کسی هستیم واسه خودمون . از همون زمان بود که خوب درس خوندم . دوسال تمام زحمت کشیدم و بالاخره رتبه ی 326 کنکور شدم . باورم نمی شد که منم جزو اون بچه هایی هستم که عکسشون رو دور میدان شهر نصب کردن. منم مثل بابام خیلی ذوقی هستم و هر بار که با پدرم سوار ماشین می شدیم و به خرید می رفتیم به عکس خودم ؛ به عکس (( مریلا اسکندری )) نگاه می کردم و کیف می کردم . الان که به اون زمان ها برمی گردم ، خندم می گیره.
حالا دانشجوی ارشد هستم . یکی از همین روزها داشتیم اسباب کشی می کردیم . بابام خونه خریده بود . من از اسباب کشی خوشم نمی یومد. گفتم فقط اتاق خودمو جمع می کنم.
موقع جمع کردن وسایل کلی خاطره برام زنده شد . دو تا کتاب رو هم پیدا کردم ؛ یه کتاب جوهری و یه کتاب تمیز.
وقتی چششمم به کتاب ها افتاد ؛ تصمیم گرفتم بعد از هفت سال به همون کتابخانه برم و کتاب تمییز رو پس بدم . همین کار رو هم کردم . مسئول کتابخونه عوض شده بود . به مسئول جدید گفتم که از خیلی سال پیش ، فراموش کرده بودم که این کتاب رو پس بدم. پایان
نگار پور ستاره _سوم دبیرستان- ۹۳/۱۰/۲۶